کد مطلب:315135 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:189

در آسمان چهارم روحم را برگرداند
یكی از خادمان حرم حضرت امام رضا علیه السلام در سال 1377 شمسی كرامتی را چنین نقل می كرد:

شخصی به زیارت حرم امام رضا علیه السلام آمده بود و به من گفت: روضه ی حضرت اباالفضل علیه السلام را بخوان.

گفتم: برای زیارت حرم حضرت امام رضا علیه السلام آمده ای، برایت از این بزرگوار بخوانم.

گفتم: من از حضرت اباالفضل العباس علیه السلام خاطره ای دارم، آنگاه شروع كرد به گریه كردن و گفت: آخر هر چه دارم از اوست.

پرسیدم: از آن بزرگوار چه دیده ای كه این قدر دلباخته ی او شده ای؟



[ صفحه 364]



او در حالی كه اشك از چشمانش جاری بود، چنین می گفت: چند وقت پیش همسرم مریض و در بیمارستان بستری شد، در حال اغما به سر می برد، دكترش به من گفت: برو بچه هایش را بیاور، تا مادرشان را برای آخرین بار ببینند.

من به خانه آمدم، گفتم: بچه ها بلند شوید برویم بیمارستان برای عیادت مادرتان.

فرزند كوچكم - كه 2 یا 3 سال بیشتر نداشت - گفت: بابا! مادرم خوب شده؟! می خواهند مرخصش كنند؟!

بغض گلویم را گرفته بود كه در جواب این بچه چه بگویم. بعد از آن، دسته گلی خریده و به اتفاق بچه ها به بیمارستان رفتیم. من جلوتر از بچه ها رفتم ببینم حال همسرم چه طور است. همین كه وارد راهرو شدم، دیدم همسرم را از اتاق بیرون آوردند، و پارچه ی سفیدی روی او كشیده اند.

جلو رفتم دكتر به من گفت: آقا تسلیت می گویم، من شرمنده ی بچه ها شدم كه گفتم آنها را بیاورید.

من تا این حال را دیدم، طاقتم طاق شد و بی اختیار فریاد زدم: یا قمر بنی هاشم! یا باب الحوائج! جواب بچه هایم را چه بگویم؟!

در همین حال بودم و منتظر و مبهوت كه چه كنم كه ناگاه دیدم خانمم فریاد زد و از روی تخت بلند شد و هیجان زده دورش را نگاه می كند.

همه ی دكترها و پرستاران دور تخت او جمع شدند، سروصدا می كردند كه این تمام كرده بود، چطور زنده شده؟!

او گفت: من در اتاق بودم. یك وقت متوجه شدم كه عزرائیل آمد و جانم را گرفت و همین طور روحم را تا آسمان چهارم برد. آنجا دیدم یك جوان - كه لباس رزم به تن پوشیده بود، ولی دست در بدن نداشت - با عجله آمد، سر راه عزرائیل را گرفت و فرمود: ای عزرائیل! جان این زن را به بدنش برگردان!



[ صفحه 365]



عزرائیل گفت: ولی من از جانب الهی مأمورم كه او را قبض روح كنم و جانش را بگیرم.

باز آن جوان فرمود: می گویم: روحش را برگردان.

عزرائیل قبول نكرد.

سپس فرمود: پس به خدا بگو! این لقب باب الحوائجی را از من بگیرد.

تا این جمله را آن بزرگوار فرمودند: ناگهان صدایی از عرش رسید كه ای عزرائیل! به احترام باب الحوائج روح آن زن را به بدنش برگردان.

عزرائیل روح مرا به بدنم برگرداند. من دیگر آن بزرگوار را ندیدم.

آن مرد زایر حرم امام رضا علیه السلام گفت: این بود آن چیزی كه مرا شیفته ی اباالفضل علیه السلام كرده است.